- جمعه ۱ بهمن ۹۵
- ۱۵:۲۹
از همان کودکی هم از ادم هایی که کارت ها را می اوردند متنفر بودم ، همیشه این ترس در وجودم بود که وقتی کسی در را می زند نکند کارت عروسی اورده باشد ، هیچ وقت دوست نداشتم به عروسی بروم ، اما مامان خانم همیشه من را به زور به عروسی ها می برد و من هم چیزی نمی توانستم بگویم ، الان هم که در دهه ی سوم زندگیم سپری می کنم باز هم نمی توانم روی حرف مامان خانم صحبت کنم ولی مطمئنا می توانم مریضی سختی بگیرم که من را از عروسی رفتن معاف کند!
بعد از ان که کارت را اوردند من بیماری سختی گرفتم و الان هم تمام بدنم درد می کند ، اشتهایی ندارم و هیچ غذایی نمی توانم بخورم مگر مختصر شامی که هلاک نشوم ، با یک تیر دو نشان می زنم ، هم تمام توجهات و امکانات خانه سمت من جذب می شود و هم از دست این عروسی راحت می شوم ، من که از همان اولش از عروسی بدم می امد حالا هم که از خانم دکتر جواب رد گرفته ام ترجیح می دهم حتی لغت ع ر و س ی را هم در زبانم نچرخانم چه برسد به این که بروم و ع ر و س ی را ببینم
مامان خانم امروز تمام تلاشش را خواهد کرد تا من را تا شب سرپا کند و با خودش ببرد ، خوب شد می داند من هیچ اعتقادی به این پزشکان ندارم و هیچ وقت دکتر نمی روم ، و گرنه تا الان مجبور شده بودم به خاطر این مرض بسیار سخت :)) چند عدد امپول هم وارد بدن نازنینم بکنم ، تو رو خدا ببخشید زیاد نمی توانم صحبت کنم ، بدنم درد می کند ، برایم دعا کنید ، اگر زنده ماندم حتما دوباره برایتان خواهم نوشت ، به امید دیدار دوباره ، اخ سرم ...........