- شنبه ۱۸ دی ۹۵
- ۱۶:۲۳
اوضاع خیلی قمر در عقرب شده است ، هر کسی در خانه ساز خودش را می زند ، مامان خانم که مخالف را کوک کرده و کلا با همه چیز من مخالف است ، اقا بابا با موسیقی میانه ی خوبی ندارد برای همین معمولا هیچ سازی را نمی زند ، ابجی خانم که کشته مرده را کوک کرده و دائم می گوید که خانم دکتر را رها کن ، دختران زیادی کشته مرده ات هستند ! ، اقا داداش هم که مثل همیشه سازش داد و بیداد را با هم می زند و سر ما را می برد. من هم که طبق معمول عشاق را می زنم و از عشق خودم پایین نمی ایم
مامان خانم که باز شروع کرده ، هر چه من می گویم مادرمن ، تاج سر من ، عزیز من ، من نمی توانم در قلبم را به غیر از او برای کس دیگر بگشایم ، جواب می دهد این چرت و پرت ها را از کجا یاد گرفته ای ! گاهی وقت ها احساس می کنم در جایی زندگی می کنم که لغتی به نام عشق برای کسی تعریف نشده ، اخر این هم شد زندگی
ان روز مامان خانم را برده ام برای خرید ، وسط فروشگاه می گوید ، ان جارا ، می گویم کجا را ، می گوید ان جا را نگاه کن ، بعد از سر چرخاندن های بسیار دیدم که باز دختری دیده و اب از لب و لوچه اش اویزان شده که این را برای من بگیرد ، تا چیزی هم می گویم فوری بغض می کند و با قیافه ی مظلوم می گوید : می خواهی من بمیرم و عروسیت را نبینم ، می گویم مادر جان به جای این حرف ها دعا کن تا من و خانم دکتر به هم برسیم ، می گوید توهم ، چقدر می خواهی در خیالات سیر کنی و من هیچ نمی گویم
ترجیح می دهم وقتی به خانه بیایم که همه خواب باشند ، تمام این حرف ها عذابم می دهد ، چرا هیچ کس نمی فهمد که من چه می گویم