- دوشنبه ۲۹ آذر ۹۵
- ۱۳:۵۴
من در این یک مورد از مسولین شهردای کمال تشکر را دارم ، پارک کنار محل کارش را می گویم ، به قول شاعر بین من تو فقط یک دیوار فاصله است ، اگر تهمت مالیخولیای شدن نخورم باید اعتراف کنم که نشستن در نیمکت پارک و زل زدن به دیواری که در پشت ان کسی قرار دارد که تمام زندگی من است ، لذت بخش ترین کار زندگیم شده است ، همه چیز برای یک تماشای عاشقانه محیاست ، پارک ، گل ، درخت ، و یک دیوار
درس خواندن سخت است ، سخت از ان چه فکر ش را بکنید ، چند روز پیش فقط یک مشکل کوچک در یکی از کانکشن های مغزیم پیش امده بود که باعث شده بود کل کانکشن های مغزم کارشان را به درستی انجام ندهند برای همین وقتی نا خوداگاه از پارکی که مقدمتا خدمتتان عرض کردم می گذشتم و چشمم به دیوار مورد نظر افتاد، تمام کانکشن های مغزم ریست شدند و جانی دوباره گرفتند ، ان جا بود که من فهمیدم ان دیوار برای من چه عظمتی را همراه دارد و چه انرژی که به من نمی دهد ،
از همان کودکی فیلسوفانه فکر کردن جزو بازی های کودکیم بود ، برای همین نظریه های حکیمانه ی بسیاری از خودم در کردم که به دور از شوخی بعد ها فهمیدم که فیلسوفان بزرگی هم چون من همان بازی هایی را که من در کودکی انجام داده ام را انجام داده اند و مشابه نظریه ها من را گفته اند ، اما این نظریه اخر دیگر غوغا بود ، ((هر کس باید کنار دیوارش درس بخواند تا به موفقیت برسد)) ،
حالا من هستم و یک پارک و یک دیوار و کتاب هایم و ادم هایی که به پشت ان دیوار می روند و بر می گردند ، بادیدن هر کدامشان یک حسرت در دلم شکوفه می زند و یک ارزو ، حسر می خورم که چرا من نمی توانم جای این ها باشم و بتوانم به پشت دیوارم بروم و ارزو می کنم که .........