- چهارشنبه ۱۸ اسفند ۹۵
- ۱۸:۰۸
چه گریه هایی که با این اواز نکردم
زبانم را نمی فهمی نگاهم را نمی بینی
ز اشکم بی خبر ماندی و آهم را نمی بینی
فقط من
چه گریه هایی که با این اواز نکردم
زبانم را نمی فهمی نگاهم را نمی بینی
ز اشکم بی خبر ماندی و آهم را نمی بینی
از همان کودکی هم از ادم هایی که کارت ها را می اوردند متنفر بودم ، همیشه این ترس در وجودم بود که وقتی کسی در را می زند نکند کارت عروسی اورده باشد ، هیچ وقت دوست نداشتم به عروسی بروم ، اما مامان خانم همیشه من را به زور به عروسی ها می برد و من هم چیزی نمی توانستم بگویم ، الان هم که در دهه ی سوم زندگیم سپری می کنم باز هم نمی توانم روی حرف مامان خانم صحبت کنم ولی مطمئنا می توانم مریضی سختی بگیرم که من را از عروسی رفتن معاف کند!
من در این یک مورد از مسولین شهردای کمال تشکر را دارم ، پارک کنار محل کارش را می گویم ، به قول شاعر بین من تو فقط یک دیوار فاصله است ، اگر تهمت مالیخولیای شدن نخورم باید اعتراف کنم که نشستن در نیمکت پارک و زل زدن به دیواری که در پشت ان کسی قرار دارد که تمام زندگی من است ، لذت بخش ترین کار زندگیم شده است ، همه چیز برای یک تماشای عاشقانه محیاست ، پارک ، گل ، درخت ، و یک دیوار
سوار تاکسی شدم ،همیشه عادت دارم وقتی در تاکسی می نشینم به پنجره ماشین خیره می شوم و بیرون را تماشا می کنم ولی هیچ وقت سابقه نداشته که از مقصدم رد بشوم و متوجه نشوم ، چنان به فکر خانم دکتر بودم که وقتی از فکر خارج شدم خود را در نا کجا اباد یافتم ، صدا کردم ، اقای راننده لطفا نگه دارید ، اقای رانند جوابی نداد ، شاید بیشتر از چهار بار صدا کردم تا این که توانستم راننده را از فکر بیرون بیاورم ، حتما او هم عاشق شده بود ، چنین فکرهای عمیقی فقط نشان از عشق دارد و بس ، باید نامه ای به راهنمایی و رانندگی بنویسم و از ان ها بخواهم از شرایط رانندگان عدم عشق را لحاظ کنند که من مسافر بودم و کمی از مقصدم دور شدم ولی راننده عاشق چون پروانه ایست که دور شمع می چرخد و هم خودش را می سوزاند هم سرنشینانش را !
فرهاد کوه کند ، خوب کار تقریبا عاقلانه ایست ، اما دیگر در وسط خیابان به جهت طول خیابان و مخالف ماشین هایی که به سمتش می امدند حرکت نکرد ، حالا یکی بیاید عاشقانه های ما را به تصویر بشکد ، خدا می داند اگر ان ماشین بوق نمی زند و ترمز نمی کرد چه می شد ، برای خودم نمی گویم ، خانم دکتر طاقت غم مرا نداشت !، یعنی می دانم که به این شدت هم نیست ولی خوب کمی که ناراحت می شد؟ !، حالا بالاخره انسان که هست ؟!، یک ذره را که دیگر حتما متاثر می شد؟! ، نمی شد ؟
می گویند انیشتین ان قدر به مسائل فیزیک و فرمول ها فکر می کرد که وقتی زنش را در خیابان دید ،گفت: ببخشید خانم ، من شما را در جایی ندیده ام؟ ، چهره شما برای من اشناست ، حالا من ان قدر به خانم دکتر فکر می کنم که وقتی فرمول های فیزیک حاصل فکر انیشتین را که این چند روزه چند بار خوانده ام را می بینم با خودم می گویم من این ها را قبلا جایی نخوانده ام !؟
خدایا خداوندا ، کمکم کن ، عجب اوضاع قر در عقربی شد ، حالا چه کار کنم ، این ابوعلی هم که گذاشت رفت ، الان دقیقا دو روز است که مبحث احتمال را تمام نکرده ام ، یعنی هنوز اولش هستم و حتی به اخرش هم نرسیدم ، من که به نوبه ی خودم هیچ کدام از این فرمول ها را قبول ندارم ، می گویند یکه دیوانه سنگی در چاه می اندازد که هزار عاقل نمی توانند ان سنگ را بیرون بیاورند ، همین است دیگر ، در قدیم الایام شخصی بی
سلام، خیلی خوب درباره مزاج ها میگید، میشه در مورد مزاج های ترکیبی دم بلغم هم بگید که چطورن